dosti
نمی دونم چرا قسمت میکنم روزهای خوب زندگیمو
چرا تو اول قصه همه دوستم دارن
وسط قصه میشه سر به سرم میذارن
تا می خواد قصه تموم بشه همه تنهام میذارن
می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم
می تونم مثل همه یک عشق بادی بسازم تا با یک نیش و زبون
بترکه و خراب بشه تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه
می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
می تونم درست کنم ترس و دلواپسی
می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم
می تونم پشت دل ها غایم بشم کمین کنم
ولی با این همه حرفها
باز مثل اونام یه دروغگو میشمو همیشه ورد زبونام
یه نفر پیدا بشه که بهم بگه
با چه تیری اونی که دوستش دارم شکار کنم
من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره
تو دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره؟
:قالبساز: :بهاربیست: |